دیشب را یادت هست که از عزیزت پرسیدی اینجا کجاست و او مانده بود که چه جواب بدهد!
دوست داشتم این سوالات را از من و بابایت می پرسیدی که اینطور عزیز هول نکند، اما خوب جوابت را داد.
گفت جمکران است و تو پرسیدی برای چی آمدیم؟
گفت آمدیم که یاد امام زمان را زنده نگه داریم
دوباره تو سوال کردی:یعنی چی
ماند چه بگوید
من به کمکش آمدم، گفتم وقتی کسی به مسافرت رفته باشد تو به جاهایی که او بوده میروی و یادش میکنی، مخصوصا اینکه خودش گفته باشد به اینجاها بیایید. مسجد جمکران هم از آن طور مکانهاست و امام سفارش کرده اند که به اینجا بیاییم.
پرسیده بودی: امام کیست؟
دخترم مگر فراموش کردی همان که قبلتر به تو گفته بودم. اگر به مهمانی بروی و جایی را نشناسی چشمت به دهان من و بابایت است، در این دنیا امامها هم اینگونهاند. ما جایی را نشناسیم به دهان امامانمان نگاه میکنیم.
اما امامها بعد از مدتی از دنیا رفتهاند، مثل مادر من که هنوز تو نیامده بودی از دنیا رفت.
اما یک امام هنوز زنده اند ولی هر کسی نمیتواند ایشان را ببیند!
امروز آسمان را دیدی که ابری بود، از تو پرسیدم خورشید کجاست؟ گفتی پشت آن ابر! تو نمیدیدی اما میدانستی که خورشید پشت آن ابر است چون نورش میآمد و آنجا روشنتر از بقیه جاها بود.
امام زمان هم اینطوری به ما کمک میکنند، چشمها نمیبیند اما کمکشان هست، به فریادمان میرسند.
آرزوی من دعای فرج را بیشتر بخوان