قلعه ی شادی را یادت هست، همانجا که با شادمانی میدویدی، خوشحال بودی و میخواستی که ما هم با تو بدویم!
البته خدا را شکر که برادرت امیرعباس هست و با تو هم بازیست.
میخواستی تمام وسایل بازی را امتحان کنی و با هر کدامشان یک هیجان عجیبی صورتت را میگرفت که من و بابا حاضر بودیم تمام دنیا را بدهیم تا با این هیجان، تجربههای جدیدی کسب کنی، تجربه کسب کنی، تجربه ی شادیرا!
رفته بودی بالای سرسره و برایمان دست تکان میدادی و من با خودم فکر میکردم که اگر روزی همینطور بروی پیش خدا و برایمان دست تکان بدهی، من و بابایت مثل الان خوشحال خواهیم شد؟
و یا اگر جایمان عوض شود تو خواهی خندید؟
مرگ اتفاق عجیبی است دخترم، چه من باشم یا نباشم، بدان همیشه جواب دست تکان دادنهایت را خواهم داد.