دخترم

برای دخترم آرزو

دخترم

برای دخترم آرزو

بازی

قلعه ی شادی را یادت هست، همان‌جا که با شادمانی می‌دویدی، خوشحال بودی و می‌خواستی که ما هم با تو بدویم! بازی

البته خدا را شکر که برادرت امیرعباس هست و با تو هم بازی‌ست.

می‌خواستی تمام وسایل بازی را امتحان کنی و با هر کدامشان یک هیجان عجیبی صورتت را می‌گرفت که من و بابا حاضر بودیم تمام دنیا را بدهیم تا با این هیجان، تجربه‌های جدیدی کسب کنی، تجربه کسب کنی، تجربه ی شادی‌را!

رفته بودی بالای سرسره و برایمان دست تکان می‌دادی و من با خودم فکر می‌کردم که اگر روزی همین‌طور بروی پیش خدا و برایمان دست تکان بدهی، من و بابایت مثل الان خوشحال خواهیم شد؟

و یا اگر جایمان عوض شود تو خواهی خندید؟

مرگ اتفاق عجیبی است دخترم،‌ چه من باشم یا نباشم، بدان همیشه جواب دست تکان دادن‌هایت را خواهم داد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد