دخترم

برای دخترم آرزو

دخترم

برای دخترم آرزو

سفر

برفپرنیای من امروز بر سرمزار عزیزت، تو حواست به اشک های من بود و من دلتنگ او!

دختر زیبای من، زمانی می رسد که انسان باید از اینجا به یک سفر بی بازگشتی برود که فقط باید اعمالش را ببرد.

مثل سفری که چند روز قبل داشتیم. یادت هست، برف باریده بود و ماشین در برف گیر کرد و مجبور شدیم پیاده شویم! هیچ چیزی نمیتوانستیم ببریم، البته خدا با ما بود که همان نزدیکی ها منزل اشنایی پیدا کردیم و تا صبح فرداش مهمان شدیم. این سفر هم همانگونه است اما دیگر اشنایی نیست که پناهمان بدهد، فقط خودمان هستیم و کارهایی که کرده ایم.

اما وجود امام زمان مان می تواند راه گشای مشکلاتمان در دنیا باشد و به او فکر کردن و طبق فرمایشش عمل کردن میتواند راه را از چاه برایمان جدا کند. 

دلبرکم از امام زمانت بخواه که همیشه یادش را به تو هدیه کند و همیشه با ذکر نام او اعمال خوب جمع کنی، برای سفری که بازگشتی ندارد.

بازی

قلعه ی شادی را یادت هست، همان‌جا که با شادمانی می‌دویدی، خوشحال بودی و می‌خواستی که ما هم با تو بدویم! بازی

البته خدا را شکر که برادرت امیرعباس هست و با تو هم بازی‌ست.

می‌خواستی تمام وسایل بازی را امتحان کنی و با هر کدامشان یک هیجان عجیبی صورتت را می‌گرفت که من و بابا حاضر بودیم تمام دنیا را بدهیم تا با این هیجان، تجربه‌های جدیدی کسب کنی، تجربه کسب کنی، تجربه ی شادی‌را!

رفته بودی بالای سرسره و برایمان دست تکان می‌دادی و من با خودم فکر می‌کردم که اگر روزی همین‌طور بروی پیش خدا و برایمان دست تکان بدهی، من و بابایت مثل الان خوشحال خواهیم شد؟

و یا اگر جایمان عوض شود تو خواهی خندید؟

مرگ اتفاق عجیبی است دخترم،‌ چه من باشم یا نباشم، بدان همیشه جواب دست تکان دادن‌هایت را خواهم داد.

آرزو نکن

امروز که کفش هایم را مثل همیشه یواشکی برداشته بودی و در حیاط راه می رفتی. من هم یواشکی داشتم نگاهت میکردم.

تو آرزو می کردی که زودتر بزرگ شوی و من حسرت میخوردم که کاش می شد برگشت!

دخترکم بزرگ که شدی، گاهی اوقات زندگی آنقدر سخت میشود که دوست داری خواب باشی و همه اینها را در خواب دیده باشی و از خواب بیدار بشوی!

گاهی اوقات زندگی خیلی سخت و بی رحم می شود

گاهی اوقات دعا می کنی که کاش هنوز بچه بودی!

آرزویم قدر کودکیت را بدان و آرزو نکن که زودتر بزرگ شوی.


آموزش

آرزو! امروز دایی‌ات اینجا را خواند و گفت کم نوشته‌ای بیشتر بنویس، بیشتر حرف بزن و حرف‌ها را کوتاه نکن.

از من خواست تا کمی از شیطنت‌هایت بنویسم، ‌از سوال کردن‌هایت، از دلبری‌های ملوسانه‌ات اما به او گفتم که دوست دارم بیشتر از این بنویسم که تو چطور می‌خواهی مسلمان باشی، مومن باشی، دستور است که از حدود هفت سالگی کودکان را با خدا و ائمه آشنا کنید.


عزیزکم دعا کن خدا توفیق این آموزش را به من بدهد.

سلام اول

آرزو، دختر زیبایم

آرزوی من

سلام


اینجا برایت می‌نویسم، شاید روزی مجال صحبت در دنیای حقیقی برایمان فراهم نشود و آن وقت است که تو می‌آیی اینجا و می‌بینی مادرت چه حرف‌هایی برایت داشته که زمان زدنش نرسیده  و نگفته بود.