چندروزی هست که همه جا را غم گرفته است، همه سیاه پوشیده اند و کمتر کسی می خندد.
کسی حوصله ی بازی کردن با تو را ندارد و کسی هم بازی ات نمی شود.
دخترکم ما عزادار هستیم.
آقاجان پسردایی ات به سفر رفته و ما را سیاه پوش کرده است.
سفر رفته یعنی جایی رفته که دیگر بر نمی گردد، همانطور که امام ها به سفر رفتند!
یادت هست یکبار قبلترها گفته بودم که امام ها به سفر رفته اند به بهشت! همه شان به سفر رفته اند و فقط یک امام مانده که امید همه ی ماست!
مثل اینکه از خانه ی آقاجان پسردایی ات فقط دایی اش مانده! هیچ مرد دیگری نیست!
دخترکم نمی خواستم به این زودی مرگ را ببینی اما خدا چیز دیگری می خواست!
نازنینم جشن دیشب را یادت هست که همهبودند؟
من، امیرعباس برادرت، عموها، داییها، عمهها و خالههایت به همراه بچههایشان بودند، از شیرینی و میوه چیزی کم نگذاشته بودند، اما جشنمان چیزی کم داشت! بابایت نبود!
خودت میخندیدی، شیرین زبانی میکردی اما یک دفعه بغض میکردی و سراغ بابایت را میگرفتی!
آنقدر بیتابی کردی که مجبور شدم به بابایت زنگ بزنم تا با او صحبت کنی!
دنیا هم برای ما همینطور است، با اینکه عید هست، شادی هست، اما در دلمان عید نیست، دلتنگ امامان هستیم، امامی که برای ما مثل پدر است!
گلکم چند روز بعد عید فطر است، اما این عید هم برای ما عید نیست، بی حضور امام باید عید را جشن بگیریم و ما هم مثل حال دیشب تو دلتنگیم.
عسلم برای ظهور امام زمان دعا کن.
امروز که کفش هایم را مثل همیشه یواشکی برداشته بودی و در حیاط راه می رفتی. من هم یواشکی داشتم نگاهت میکردم.
تو آرزو می کردی که زودتر بزرگ شوی و من حسرت میخوردم که کاش می شد برگشت!
دخترکم بزرگ که شدی، گاهی اوقات زندگی آنقدر سخت میشود که دوست داری خواب باشی و همه اینها را در خواب دیده باشی و از خواب بیدار بشوی!
گاهی اوقات دعا می کنی که کاش هنوز بچه بودی!
آرزویم قدر کودکیت را بدان و آرزو نکن که زودتر بزرگ شوی.
پسر عمهات عجب شعر قشنگی گفته بود، ما همه متحیر بودیم که خدایا این پسر چقدر ارتباط معنوی با امام زمان دارد که در این سن اینطوری برایش شعر میگوید، اما تو یکدفعه توجه همه را به خودت جلب کردی!
بین خواندنش پرسیدی: تو امام را دیده ای؟
محمد جا خورده بود، گفت: نه، چطور؟
گفته بودی: اگر ندیدی چرا نوشتی دیدمت خندان لب و شکر سخن!
گفت:همینطوری نوشتم!
بعد تو گفتی چرا چیزی که ندیدی را مینویسی، اگر میخواهی امام را ببینی باید راستش را بگویی!
دیگر کسی جرات نکرد حرفی بزند!
دلبرکم در این شبهای قدر برای تعجیل در فرج امام هم دعا کن.
شیرینم! تازگی ها عجب سوال هایی می پرسی، بابایت و من خوشحال شدیم از اینکه دلبرکمان چقدر ماشاالله با خدا و امام زمان ارتباط برقرار کرده است و سوال های عمیقی می پرسد.
رفته بودی کنار آقاجانت و سوال کرده بودی که چند سالش است و همان موقع بابایت از من پرسیده بود: مگر آرزو نمیداند آقا چندسالش است؟ خودم دیشب به او گفتم!
من که میدانستم چه خیالی در سر داری اما به بابایت چیزی نگفتم! فقط گفتم بگذار ببینیم منظورش چیست!
بعد از اینکه آقاجانت گفته بود ۷۰ پرسیده بودی چطور شما به این سن بیشتر وقت ها استراحت می کنید و مثل ما نمیتوانید بدوید و بازی کنید ولی امام زمان با آن همه سن که بابا میگفت هزارو خرده ایست، جوان و سالم است!
آقاجانت به بابایت نگاه معناداری کرده بود از آن نگاه ها که یعنی چه بچه ای داری بزرگ میکنی و ما قند در دلمان آب شده بود، نازنینم.
بعد گفته بود: کار خداست!
خواستم جوابت را بدهم اما بابایت نگذاشت و گفت بگذار یک روز که خودش سراغ ما آمد جواب بدهیم. فعلا که سراغ ما نیامده ای بگرد و جوابهای بقیه را بشنو.
زیبای من برای جواب این سوال از خود امام هم کمک بگیر.