آرزو دیشب متوجه شدی که در بیابان راه را گم کرده بودیم و اگر عمویت نبود و ستاره شناسی نمیدانست، همانطور در بیابان سردرگم میماندیم.
نه گوشیها آنتن میدادند و میشد به کسی زنگ زد و نه کسی از آن نزدیکیها رد میشد، اما عمویت به آسمان نگاه کرد، به ستارهها و گفت باید از کدام طرف برویم و راه را درست هم نشان داده بود.
زیبای من، در زندگی هم همینطور است، گاهی راه را گم میکنیم و به جای اینکه به بهشت برویم راه جهنم را در پیش میگیریم، آن وقت است که باید بیشتر به حرفهای امامانمان گوش کنیم.
همیشه باید گوش کنیمها اما آنوقتها بیشتر باید گوش کنیم.
اما امامی که ما بیشتر از همه باید به حرفهایش گوش کنیم، به او فکر کنیم و برایش دعا کنیم امام زمان است که زنده اند و حاضر اما ما نمیتوانیم ببینیمش!
هستی من، هر وقت فکر کردی راهی را اشتباه میروی از او کمک بخواه!
دلبرکم دیدی امروز حواست به شیر بود که سر نرود من هم برایت ماکارونی پختم و پاپکورن درست کردم!
وقتی چیزی میخواهی باید کاری انجام بدهی تا آن فرد هم اگر می توانست و دوست داشت برای تو کاری انجام بدهد
اما بهتر است هر زمانی که خواسته و دعایی داری اول برای امام زمان دعا کنی که ظهور کند بعد صلوات بفرست عزیزکم.
آن وقت هم خدا تو را بیشتر دوست دارد و به حرف هایت گوش میکند و هم امام زمان بعد از آن هم امام از خدا می خواهد که دعاهایت را مستجاب کند و شاید خودش هم کاری کرد که تو زودتر به خواسته ات برسی.
این میشود به قول ما بده بستان یا معامله اما معامله ای که خدا دوست دارد نازنیم.
عزیزم شبها موقع خواب وقتی چشمانت میخواهد بسته شود صلوات بفرست.
همان موقعی که به من و بابایت شب بخیر میگویی چشمان زیبایت را که می بندی برای اینکه خوب بخوابی و خواب های خوب ببینی صلوات بفرست و اخرش را به همان مهربانی با وعجل فرجهم تمام کن.
یعنی از خدا بخواه امامی که هست اما ما نمی بینمش را زودتر بیاورد.
زودتر ببینیمش.
مثل همان موقعی که از بابایت آن عروسک را میخواستی بگیری، هر شب قبل از خواب می گفتی عروسکم را بخر!
دیدی بابا برایت گرفت!
الان دعا کن که خدا امام غایب از نظر را بیاورد که با آمدنش تمام دردها درمان میشود.
صلوات بفرست دلبر مامان.
دیشب را یادت هست که از عزیزت پرسیدی اینجا کجاست و او مانده بود که چه جواب بدهد!
دوست داشتم این سوالات را از من و بابایت می پرسیدی که اینطور عزیز هول نکند، اما خوب جوابت را داد.
گفت جمکران است و تو پرسیدی برای چی آمدیم؟
گفت آمدیم که یاد امام زمان را زنده نگه داریم
دوباره تو سوال کردی:یعنی چی
ماند چه بگوید
من به کمکش آمدم، گفتم وقتی کسی به مسافرت رفته باشد تو به جاهایی که او بوده میروی و یادش میکنی، مخصوصا اینکه خودش گفته باشد به اینجاها بیایید. مسجد جمکران هم از آن طور مکانهاست و امام سفارش کرده اند که به اینجا بیاییم.
پرسیده بودی: امام کیست؟
دخترم مگر فراموش کردی همان که قبلتر به تو گفته بودم. اگر به مهمانی بروی و جایی را نشناسی چشمت به دهان من و بابایت است، در این دنیا امامها هم اینگونهاند. ما جایی را نشناسیم به دهان امامانمان نگاه میکنیم.
اما امامها بعد از مدتی از دنیا رفتهاند، مثل مادر من که هنوز تو نیامده بودی از دنیا رفت.
اما یک امام هنوز زنده اند ولی هر کسی نمیتواند ایشان را ببیند!
امروز آسمان را دیدی که ابری بود، از تو پرسیدم خورشید کجاست؟ گفتی پشت آن ابر! تو نمیدیدی اما میدانستی که خورشید پشت آن ابر است چون نورش میآمد و آنجا روشنتر از بقیه جاها بود.
امام زمان هم اینطوری به ما کمک میکنند، چشمها نمیبیند اما کمکشان هست، به فریادمان میرسند.
آرزوی من دعای فرج را بیشتر بخوان
آرزو! امروز داییات اینجا را خواند و گفت کم نوشتهای بیشتر بنویس، بیشتر حرف بزن و حرفها را کوتاه نکن.
از من خواست تا کمی از شیطنتهایت بنویسم، از سوال کردنهایت، از دلبریهای ملوسانهات اما به او گفتم که دوست دارم بیشتر از این بنویسم که تو چطور میخواهی مسلمان باشی، مومن باشی، دستور است که از حدود هفت سالگی کودکان را با خدا و ائمه آشنا کنید.
عزیزکم دعا کن خدا توفیق این آموزش را به من بدهد.