دخترم

برای دخترم آرزو

دخترم

برای دخترم آرزو

بازی

قلعه ی شادی را یادت هست، همان‌جا که با شادمانی می‌دویدی، خوشحال بودی و می‌خواستی که ما هم با تو بدویم! بازی

البته خدا را شکر که برادرت امیرعباس هست و با تو هم بازی‌ست.

می‌خواستی تمام وسایل بازی را امتحان کنی و با هر کدامشان یک هیجان عجیبی صورتت را می‌گرفت که من و بابا حاضر بودیم تمام دنیا را بدهیم تا با این هیجان، تجربه‌های جدیدی کسب کنی، تجربه کسب کنی، تجربه ی شادی‌را!

رفته بودی بالای سرسره و برایمان دست تکان می‌دادی و من با خودم فکر می‌کردم که اگر روزی همین‌طور بروی پیش خدا و برایمان دست تکان بدهی، من و بابایت مثل الان خوشحال خواهیم شد؟

و یا اگر جایمان عوض شود تو خواهی خندید؟

مرگ اتفاق عجیبی است دخترم،‌ چه من باشم یا نباشم، بدان همیشه جواب دست تکان دادن‌هایت را خواهم داد.

سفر بی بازگشت

چندروزی هست که همه جا را غم گرفته است، همه سیاه پوشیده اند و کمتر کسی می خندد.

کسی حوصله ی بازی کردن با تو را ندارد و کسی هم بازی ات نمی شود.

دخترکم ما عزادار هستیم.

آقاجان پسردایی ات به سفر رفته و ما را سیاه پوش کرده است.

سفر رفته یعنی جایی رفته که دیگر بر نمی گردد، همانطور که امام ها به سفر رفتند!

یادت هست یکبار قبلترها گفته بودم که امام ها به سفر رفته اند به بهشت! همه شان به سفر رفته اند و فقط یک امام مانده که امید همه ی ماست!

مثل اینکه از خانه ی آقاجان پسردایی ات فقط دایی اش مانده! هیچ مرد دیگری نیست!

دخترکم نمی خواستم به این زودی مرگ را ببینی اما خدا چیز دیگری می خواست!

عید

نازنینم جشن دیشب را یادت هست که همه‌بودند؟

من، امیرعباس برادرت، عموها، دایی‌ها، عمه‌ها و خاله‌هایت به همراه بچه‌هایشان بودند، از شیرینی و میوه چیزی کم نگذاشته بودند، اما جشن‌مان چیزی کم داشت! بابایت نبود!

خودت میخندیدی، شیرین زبانی می‌کردی اما یک دفعه بغض می‌کردی و سراغ بابایت را می‌گرفتی!

آنقدر بی‌تابی کردی که مجبور شدم به بابایت زنگ بزنم تا با او صحبت کنی!

دنیا هم برای ما همین‌طور است، با اینکه عید هست، شادی هست، اما در دلمان عید نیست، دلتنگ امامان هستیم، امامی که برای ما مثل پدر است!

گلکم چند روز بعد عید فطر است، اما این عید هم برای ما عید نیست، بی حضور امام باید عید را جشن بگیریم و ما هم مثل حال دیشب تو دلتنگیم.

عسلم برای ظهور امام زمان دعا کن.


آرزو نکن

امروز که کفش هایم را مثل همیشه یواشکی برداشته بودی و در حیاط راه می رفتی. من هم یواشکی داشتم نگاهت میکردم.

تو آرزو می کردی که زودتر بزرگ شوی و من حسرت میخوردم که کاش می شد برگشت!

دخترکم بزرگ که شدی، گاهی اوقات زندگی آنقدر سخت میشود که دوست داری خواب باشی و همه اینها را در خواب دیده باشی و از خواب بیدار بشوی!

گاهی اوقات زندگی خیلی سخت و بی رحم می شود

گاهی اوقات دعا می کنی که کاش هنوز بچه بودی!

آرزویم قدر کودکیت را بدان و آرزو نکن که زودتر بزرگ شوی.


راست بگو

پسر عمه‌ات عجب شعر قشنگی گفته بود،‌ ما همه متحیر بودیم که خدایا این پسر چقدر ارتباط معنوی با امام زمان دارد که در این سن اینطوری برایش شعر می‌گوید، اما تو  یکدفعه توجه همه را به خودت جلب کردی!

بین خواندنش پرسیدی: تو امام را دیده ای؟

محمد جا خورده بود، گفت: نه، چطور؟

گفته بودی: اگر ندیدی چرا نوشتی دیدمت خندان لب و شکر سخن!

گفت:همینطوری نوشتم!


بعد تو گفتی  چرا چیزی که ندیدی را می‌نویسی، اگر می‌خواهی امام را ببینی باید راستش را بگویی!

دیگر کسی جرات نکرد حرفی بزند!


دلبرکم در این شبهای قدر برای تعجیل در فرج امام هم دعا کن.