-
دعا کن
شنبه 8 تیرماه سال 1392 00:16
قند قندان زندگی، عزیزم، این روزها برای پدر و مادرت زیاد دعا کن، از این به بعد نماز خواندن برایت واجب است، خدا از تو انتظار دارد که هر روز به یادش باشی. اما نماز خواندن را از بابایت یاد گرفتی، خودت اینطور دوست داشتی، از همان 4-5 سالگی که صدای اذان و اقامه بابا را میشنیدی می دویدی به سمتش، روی شانه های او می نشستی و...
-
ضریح امام حسین«علیه السلام»
دوشنبه 13 آذرماه سال 1391 02:11
من هم خیلی دوست داشتم با تو همراه بشوم، با پدرت و امیرعباس، اما حال امیرعباس را که دیدی، مریض بود. همه ما از قبل اماده شده بودیم که به دیدن ضریح برویم، اما یکدفعه امیرعباس تب کرد. دختر مهربانم، تو مگر برادرت را ندیدی که چقدر مریض است! آن وقت چادر سیاهت را به سر کرده بودی و جلوی در منتظر ما بودی که برای دیدن ضریح امام...
-
ماجرای کربلا
سهشنبه 7 آذرماه سال 1391 00:33
دلبرکم دوباره ماه محرم از راه رسیده است، در این ده روز پدرت گفت چیزی به تو و امیرعباس نگوییم تا هر طور که دوست دارید رفتار کنید، ببینید و یاد بگیرید. تو شاگرد خوبی هستی، خدا را شکر می کنم که تو و امیرعباس را خدا به ما داده است. در تمام این روزها پا به پای من به مجلس روضه می امدی و امیرعباس هم به همراه پسرعموهایش به...
-
فراموشی
شنبه 7 مردادماه سال 1391 04:06
مادر به قربان خنده هایت آرزوی من مدت ها بود که وقت نمی کردم به اینجا بیایم، کلی به ذهنم فشار اوردم و ایمیل هایم را گشتم تا توانستم رمز عبور را به یاد بیاورم. می بینی آرزو، گاهی بعضی چیزهاکه یادشان نکنی از ذهنت می روند، تو سعی کن با بدی ها اینطور باشی. اگر تو و امیرعباس بگذارید سعی میکنم باز هم مرتب بنویسم
-
گریه
سهشنبه 8 فروردینماه سال 1391 02:12
ایام عید است همه به دیدن همدیگر میروند و شما بچهها مدام آتش میسوزانید و ما را حرص می دهید. خب کمی ارامتر بازی کنید چه میشود؟ بعد هم که دعوایتان میشود و میزنید زیر گریه، اما امروز بعد دعوایتان به حمیدرضا، پسرخالهات، گفتیم گریه نکن، مرد که گریه نمیکند، تو عسل مامان زدی زیر گریه. عزیزم ما که میگوییم مرد گریه...
-
نذری
یکشنبه 2 بهمنماه سال 1390 23:52
هفته پیش را یادت هست؟ برای اینکه به معلمت نشان بدهی که چقدر دوستش داری با هم کلاسیهایت جمع شدید و برایش جشن تولد گرفتید. چقدر معلمت خوشحال شده بود. انتظار این کار را نداشت، اصلا به کادوها نگاه هم نکرد، به همین خوشحالی شماها خوشحال شده بود و میخندید. از عکسهایی که با هم انداخته بودید مشخص بود، البته خانم ناظم هم...
-
دو استقامت
چهارشنبه 21 دیماه سال 1390 19:31
آرزوی جان، این مسابقات که برنده بشوی یا نشوی مهم نیست، باید از اینها درس بگیری. دوست دارم دختر دانایی باشی که از لحظه لحظهی عمرت درس بگیری. عزیزکم، هر بازیای که انجام میدهی، حواست که باشد، متوجه میشوی که یک درس در آن وجود دارد و برایت مفید است. مثلا همین مسابقه دو استقامت را دقت کن. کسی نمیدانست که خط پایان...
-
کادوی تولد
یکشنبه 18 دیماه سال 1390 02:35
آرزوی من! دختر نازنیم از بابایت پرسیدی که جشن روز تولد مامان را چرا نمی گیریم؟ او هم زیر چشمی من را نگاه کرد چون مانده بود چه بگوید اما جواب خوبی داد، گفت: تولد بهانه ای برای دورهم شاد بودن است. به همان اندازه که در روز میلاد امامان معصوم خوشحال می شویم باید شادی کنیم و البته برای امامانمان بیشتر و تفاوت جشن میلاد آن...
-
ماه صفر
پنجشنبه 8 دیماه سال 1390 02:05
آدم باید حرف بزرگترها را گوشکند، وقتی همسرعمهات گفت زیاد نخندید، خب گوش کن! هم به فاطمه دخترش گفت و هم به تو. حاج آقا که با شماها دشمنی ندارد! مگر نگفتم این ماه، ماه سنگینی است، ماه عزاداری است! این ماه هم بازی بکنید، اما عروس بازی نکنید. مگر بازی قحط است، دخترم؟ عوض این بازی، مثلا معلم بازی کنید، همان که خودت هم...
-
ماه سنگین
دوشنبه 5 دیماه سال 1390 01:37
سوال خوبی از معلمت پرسیده بودی، امروز در جلسه اولیا مربیان سوالت را گفت، من که لحن تو را میشناختم، میدانستم سوال آرزویم است. پرسیده بودی که صفر سنگین است یعنی چی؟ معلمت میگفت جواب اینطور سوالات را خوب است بچه ها از الان ندانند، زود است و درک نمیکنند. اما من دوست دارم تو بدانی. عزیزکم، مهر و آبان و آذر از ماههای...
-
امیرعباس
دوشنبه 14 آذرماه سال 1390 01:28
امیرعباس، پسرعزیزم، تو بزرگ شدهای و همپای آرزو پای صحبتهای مادرت نمینشینی. البته من دوست دارم، من و بابایت این اخلاقت را دوست داریم که همبازیهایت هم مسجدیها هستند و تفریحتان بازیهای دستهجمعی است. اما امشب میخواهم تو هم باشی، امشب، شب شهادت کسی است که تو هدیهی او بودی. عباس علیه السلام. ما تو را از او گرفتیم...
-
بیتاب
یکشنبه 13 آذرماه سال 1390 02:12
برای تو از عاشورا گفتن سخت است اما تعریف تک تک داستانهای عاشورا سخت تر است. امشب به مراسم عزاداری رفته بودیم که منسوب به حضرت علی اکبر است، کسی که شبیهترین فرد به پیامبر بود، هم رفتارش هم گفتارش شبیه پیامبر بود. همین پسرداییات را دیدهای، حرف که میزند، راه که میرود ما یاد آقاجانت میافتیم، گاهی اوقات دور هم که...
-
خون پاک
شنبه 12 آذرماه سال 1390 12:09
Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA تو که دوسالت شده بود برای اولین بار با عزیزت، به همین مراسم آوردهبودیمت. دلبرکم، لباس علی اصغر دختر و پسر نمیشناسد، برازندهی هر کودک شیعه است. لباس تو هم شبیه همین لباس دخترعمویت سفید، با شالی سبز بر سرت بود. همینجا روی دستهای عزیزت به ما میخندیدی و ما به جگرسوزی رباب...
-
امانت برادر
جمعه 11 آذرماه سال 1390 01:03
امام حسن علیهالسلام برادر بزرگتر امام حسین علیه السلام چند فرزند کوچک داشت که قبل از شهادت به امام سپرده بود مراقب آنها باشد. یکی از آنها قاسم علیه السلام بود. قاسم با آنکه سن کمی داشت اما زیاد میفهمید. شبی که همه برای جنگ آماده میشدند و امام فرموده بود هر کس نمیخواهد جنگ کند برود، امام از قاسم پرسیده بود: مرگ...
-
رقیه
سهشنبه 8 آذرماه سال 1390 00:56
آرزو میدانستی نام عمهات را آقاجان، از نام همین کسی که امشب برایش گریه کردیم، انتخاب کردهاند. نام دختری که در سه سالگی از دنیا رفت. عمهات همیشه میگوید «رقیه» از مد افتاده اما نمیداند ما چقدر رقیه سلام الله علیه را دوست داریم، هم خودش و هم نامش را و حاجاتمان را که به نذر او میگوییم ادا میشود. این نام یکی از...
-
سرفرازی اسلام
دوشنبه 7 آذرماه سال 1390 02:17
عزیزم، آرزو! این اشکها با اشکهای عادی فرق دارد. غمگین نباش و فکر نکن که من و پدرت از کارهای شما یا از ملالت زندگی گریه میکنیم. دخترم جنس و ارزش این اشکها با اشکهایی که به خاطر سختی زندگی می ریزیم فرق دارد. در این مجالس روضه که میرویم، گریه که میکنیم به مصیبت امام علیه السلام و یارانش هرچند که گفته اند ثواب دارد...
-
نام گذاری دهه اول محرم
شنبه 5 آذرماه سال 1390 21:37
بارها برایت از امام حسین علیهالسلام گفته ام. اما این ماه محرم دوست دارم داستانشان را برایت بازتر کنم. این روزها که میرویم مجالس عزا، میخواهم بدانی برای چه کسانی اشک میریزی. دخترم. ما که پیروان امام علی، امام حسن، امام حسین، امام سجاد، امام محمدباقر، امام جعفر صادق، امام موسی کاظم، امام رضا، امام جواد، امام هادی،...
-
خیمه عزا
جمعه 4 آذرماه سال 1390 01:23
زیبارویم، نمیدانی وقتی به این خیمههای عزاداری که برپا میشوند نگاه میکنی و از من میخواهی برایت پیراهن مشکی بخرم تا در مراسمها با آن پیراهن شرکت کنی، چقدر خوشحال میشوم. امیرعباس هم هر سال نزدیک محرم با دوستانش جمع میشوند و هیات می زنند، خوشحالتر میشوم. عزیزم، محرم الحرام نزدیک شده است و همه در تکاپوی برپایی...
-
برگرد
سهشنبه 1 آذرماه سال 1390 02:09
دلبرکم برای از تو نوشتن بهانه لازم نیست! دل مادر برایت تنگ شده بود این چندروز که دوست داشتی با دخترخاله ات باشی و به خانه آنها رفته بودی. میدانم بزرگ شدی و دوست داری مستقل باشی اما هنوز برای دورشدن از مادرت زود است، زودتر به خانه برگرد. اینجا حتی امیرعباس هم بهانه تو را میگیرد، آرزوی من.
-
آشتی
پنجشنبه 19 آبانماه سال 1390 00:30
دخترم، دخترخاله ات اگر هم با تو دعوایش شد، قهرنکن. آشتی کن! نگذار بینتان کینه شکل بگیرد، بگویی دوستش ندارم، نمیخواهم دیگر بازی کنی، یاد بگیر که هیچوقت سعی نکنی کسی را دوست نداشته باشی! یکبار تو آشتی کن، برایش مهربان باش، یکبار هم یاد بده که او با تو مهربان باشد و آشتی کند، اما نگذار بینتان قهر مداوم شود. دوست نداشتنت...
-
قلب تسبیحی
شنبه 14 آبانماه سال 1390 15:48
آرزو! تسبیح های مختلف و متنوع زیاد هستند اما جنس بند تسبیح ها یکی نیست، یکی سفت و محکم است و دیگری استقامت کمتری دارد، بعضی ها هم جنسشان خوب است اما دانه های تسبیح مثلا از جنس سنگ است، شیشهِ سنگین است، باعث می شود که بند تاب نیاورد. اما این دلیل نمی شود که تسبیح را بگیری و با آن زورآزمایی کنی! دلبرکم تسبیح برای ذکر...
-
سفر
جمعه 13 آبانماه سال 1390 02:41
پرنیای من امروز بر سرمزار عزیزت، تو حواست به اشک های من بود و من دلتنگ او! دختر زیبای من، زمانی می رسد که انسان باید از اینجا به یک سفر بی بازگشتی برود که فقط باید اعمالش را ببرد. مثل سفری که چند روز قبل داشتیم. یادت هست، برف باریده بود و ماشین در برف گیر کرد و مجبور شدیم پیاده شویم! هیچ چیزی نمیتوانستیم ببریم، البته...
-
عطر
شنبه 30 مهرماه سال 1390 01:21
ملوسکم، به زیارت رفته بودیم و در کنار زیارتگاه مرد عطر فروشی به دستم عطر داد . گفت این را چهل بار هر روز صبح هم شما و هم همسرتان بزنید تا حاجتی که دارید را بگیرید. از آنجا تا هتل هرچقدر با پدرت فکر کردیم، دیدیم هیچ حاجت دنیایی ای نداریم. شما هستید، ما غمی نداریم. اما حاجت آخرتی آنقدر زیاد است که ماندیم کدام را بگوییم....
-
عروسک
چهارشنبه 20 مهرماه سال 1390 02:10
زیبای فراموش نشدنی من، آرزو! دوست دارم مثل خالهات باشی، هنوز همسری ندارد و مادر نشده است، اما دلش خیلی بچه میخواهد، چند وقتی بود با حسرت به همهی بچه دارها نگاه میکرد. تا اصرار کرد که عزیزت یا ماها برایش عروسک بخریم اما ما فرصت نکردیم،خودش هم دوست نداشت به این بهانه به مغازه ها برود. چند روز قبل آویز تلفن همراه...
-
بازی
یکشنبه 27 شهریورماه سال 1390 00:23
قلعه ی شادی را یادت هست، همانجا که با شادمانی میدویدی، خوشحال بودی و میخواستی که ما هم با تو بدویم! البته خدا را شکر که برادرت امیرعباس هست و با تو هم بازیست. میخواستی تمام وسایل بازی را امتحان کنی و با هر کدامشان یک هیجان عجیبی صورتت را میگرفت که من و بابا حاضر بودیم تمام دنیا را بدهیم تا با این هیجان،...
-
سفر بی بازگشت
یکشنبه 20 شهریورماه سال 1390 01:46
چندروزی هست که همه جا را غم گرفته است، همه سیاه پوشیده اند و کمتر کسی می خندد. کسی حوصله ی بازی کردن با تو را ندارد و کسی هم بازی ات نمی شود. دخترکم ما عزادار هستیم. آقاجان پسردایی ات به سفر رفته و ما را سیاه پوش کرده است. سفر رفته یعنی جایی رفته که دیگر بر نمی گردد، همانطور که امام ها به سفر رفتند! یادت هست یکبار...
-
عید
دوشنبه 7 شهریورماه سال 1390 22:13
ن ازنینم جشن دیشب را یادت هست که همهبودند؟ من، امیرعباس برادرت، عموها، داییها، عمهها و خالههایت به همراه بچههایشان بودند، از شیرینی و میوه چیزی کم نگذاشته بودند، اما جشنمان چیزی کم داشت! بابایت نبود! خودت میخندیدی، شیرین زبانی میکردی اما یک دفعه بغض میکردی و سراغ بابایت را میگرفتی! آنقدر بیتابی کردی که مجبور...
-
آرزو نکن
جمعه 4 شهریورماه سال 1390 19:07
امروز که کفش هایم را مثل همیشه یواشکی برداشته بودی و در حیاط راه می رفتی. من هم یواشکی داشتم نگاهت میکردم. تو آرزو می کردی که زودتر بزرگ شوی و من حسرت میخوردم که کاش می شد برگشت! دخترکم بزرگ که شدی، گاهی اوقات زندگی آنقدر سخت میشود که دوست داری خواب باشی و همه اینها را در خواب دیده باشی و از خواب بیدار بشوی! گاهی...
-
راست بگو
سهشنبه 1 شهریورماه سال 1390 11:53
پسر عمهات عجب شعر قشنگی گفته بود، ما همه متحیر بودیم که خدایا این پسر چقدر ارتباط معنوی با امام زمان دارد که در این سن اینطوری برایش شعر میگوید، اما تو یکدفعه توجه همه را به خودت جلب کردی! بین خواندنش پرسیدی: تو امام را دیده ای؟ محمد جا خورده بود، گفت: نه، چطور؟ گفته بودی: اگر ندیدی چرا نوشتی دیدمت خندان لب و شکر...
-
سن امام
شنبه 29 مردادماه سال 1390 06:05
شیرینم! تازگی ها عجب سوال هایی می پرسی، بابایت و من خوشحال شدیم از اینکه دلبرکمان چقدر ماشاالله با خدا و امام زمان ارتباط برقرار کرده است و سوال های عمیقی می پرسد. رفته بودی کنار آقاجانت و سوال کرده بودی که چند سالش است و همان موقع بابایت از من پرسیده بود: مگر آرزو نمیداند آقا چندسالش است؟ خودم دیشب به او گفتم! من که...