همه ما از قبل اماده شده بودیم که به دیدن ضریح برویم، اما یکدفعه امیرعباس تب کرد.
دختر مهربانم، تو مگر برادرت را ندیدی که چقدر مریض است! آن وقت چادر سیاهت را به سر کرده بودی و جلوی در منتظر ما بودی که برای دیدن ضریح امام حسین«علیه السلام» که به شهر مان آورده بودند برویم، خب نمی شد!
می دانم که چقدر امام حسین را دوست داری، اما دوست داشتم بیشتر از این ها حواست به برادرت باشد
شاید تقصیر من است که اینهمه برایت از ضریح گفته بودم، اینهمه از پیغامی که می توانستی به ضریح بگویی تا به امام حسین«علیه السلام» ببرد.
اما غصه نخور، مادر به قربان دل مهربانت برود، بابا اشک های تو را دید و قول داد که همین پنجشنبه به شاه عبدالعظیم برویم، آنجا شبیه کربلاست دخترم.