دخترم

برای دخترم آرزو

دخترم

برای دخترم آرزو

آشتی

آشتیدخترم، دخترخاله ات اگر هم با تو دعوایش شد، قهرنکن. آشتی کن! نگذار بینتان کینه شکل بگیرد، بگویی دوستش ندارم، نمی‌خواهم دیگر بازی کنی، یاد بگیر که هیچوقت سعی نکنی کسی را دوست نداشته باشی!

یکبار تو آشتی کن، برایش مهربان باش، یکبار هم یاد بده که او با تو مهربان باشد و آشتی کند، اما نگذار بینتان قهر مداوم شود.

دوست نداشتنت را به چیزهایی بگیر که خدا دوست ندارد، به شیطان، به دشمنان امام زمانت، به همه ی دشمنان خدا!


عطر

عطرملوسکم، به زیارت رفته بودیم و در کنار زیارتگاه مرد عطر فروشی به دستم عطر داد .

گفت این را چهل بار هر روز صبح هم شما و هم همسرتان بزنید تا حاجتی که دارید را بگیرید.

از آنجا تا هتل هرچقدر با پدرت فکر کردیم، دیدیم هیچ حاجت دنیایی ای نداریم.

شما هستید، ما غمی نداریم.

اما حاجت آخرتی آنقدر زیاد است که ماندیم کدام را بگوییم.

پس نیت کردیم که دعای عهدمان را هر روز با این عطر بخوانیم تا به معرفت امام زمان عج نزدیک شویم.


عروسک

زیبای فراموش نشدنی من، آرزو!

دوست دارم مثل خاله‌ات باشی، هنوز همسری ندارد و مادر نشده است، اما دلش خیلی بچه می‌خواهد، چند وقتی بود با حسرت به همه‌ی بچه دارها نگاه می‌کرد.

تا اصرار کرد که عزیزت یا ماها برایش عروسک بخریم اما ما فرصت نکردیم،‌خودش هم دوست نداشت به این بهانه به مغازه ها برود.

چند روز قبل آویز تلفن همراه دختردایی اش را دید و از او خواست که به او بدهد، او هم داد و عشق خاله‌ات به بچه فروکش کرد!

زیبای من دوست دارم مثل خاله‌ات طمعت به دنیا اینقدر کم باشد و در عوض همت را بگذار برای آخرتت.

برای شناخت بیشتر امامت

برای معرفتت به امام عصرت،‌عزیزکم.

سفر بی بازگشت

چندروزی هست که همه جا را غم گرفته است، همه سیاه پوشیده اند و کمتر کسی می خندد.

کسی حوصله ی بازی کردن با تو را ندارد و کسی هم بازی ات نمی شود.

دخترکم ما عزادار هستیم.

آقاجان پسردایی ات به سفر رفته و ما را سیاه پوش کرده است.

سفر رفته یعنی جایی رفته که دیگر بر نمی گردد، همانطور که امام ها به سفر رفتند!

یادت هست یکبار قبلترها گفته بودم که امام ها به سفر رفته اند به بهشت! همه شان به سفر رفته اند و فقط یک امام مانده که امید همه ی ماست!

مثل اینکه از خانه ی آقاجان پسردایی ات فقط دایی اش مانده! هیچ مرد دیگری نیست!

دخترکم نمی خواستم به این زودی مرگ را ببینی اما خدا چیز دیگری می خواست!

عید

نازنینم جشن دیشب را یادت هست که همه‌بودند؟

من، امیرعباس برادرت، عموها، دایی‌ها، عمه‌ها و خاله‌هایت به همراه بچه‌هایشان بودند، از شیرینی و میوه چیزی کم نگذاشته بودند، اما جشن‌مان چیزی کم داشت! بابایت نبود!

خودت میخندیدی، شیرین زبانی می‌کردی اما یک دفعه بغض می‌کردی و سراغ بابایت را می‌گرفتی!

آنقدر بی‌تابی کردی که مجبور شدم به بابایت زنگ بزنم تا با او صحبت کنی!

دنیا هم برای ما همین‌طور است، با اینکه عید هست، شادی هست، اما در دلمان عید نیست، دلتنگ امامان هستیم، امامی که برای ما مثل پدر است!

گلکم چند روز بعد عید فطر است، اما این عید هم برای ما عید نیست، بی حضور امام باید عید را جشن بگیریم و ما هم مثل حال دیشب تو دلتنگیم.

عسلم برای ظهور امام زمان دعا کن.