دخترم

برای دخترم آرزو

دخترم

برای دخترم آرزو

ماجرای کربلا

دلبرکم دوباره ماه محرم از راه رسیده است، در این ده روز پدرت گفت چیزی به تو و امیرعباس نگوییم تا هر طور که دوست دارید رفتار کنید، ببینید و یاد بگیرید.

تو شاگرد خوبی هستی، خدا را شکر می کنم که تو و امیرعباس را خدا به ما داده است.

در تمام این روزها پا به پای من به مجلس روضه می امدی و امیرعباس هم به همراه پسرعموهایش به هیات می رفت.

اما شب شام غریبان آمدی و گفتی که این ماجراها که می شنوی از خاطرات کربلا یک جا در ذهنت نمی ماند، مگر می شود کل عاشورا فقط 4 نفر باشند، عباس علیه السلام، علی اکبر، علی اصغر، قاسم و امام حسین علیه السلام.

امیر عباس هم با تو هم کلام شد و گفت که فقط حر و عون و جعفر را می شناسد و کمی از مصائب رقیه و سکینه و حضرت زینب و رباب سلام الله علیها شنیده است.

امدید و مطلب پدرت محقق شد، همین را میخواستیم، بیایید و بخواهید.

از فردا شب که شب سوم شهدای کربلاست، برایتان هرانچه از همراهان عاشورا می دانم خواهم نوشت.


هستی من و بابا، این شب ها برای همه دعا کنید.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد