همه ما از قبل اماده شده بودیم که به دیدن ضریح برویم، اما یکدفعه امیرعباس تب کرد.
دختر مهربانم، تو مگر برادرت را ندیدی که چقدر مریض است! آن وقت چادر سیاهت را به سر کرده بودی و جلوی در منتظر ما بودی که برای دیدن ضریح امام حسین«علیه السلام» که به شهر مان آورده بودند برویم، خب نمی شد!
می دانم که چقدر امام حسین را دوست داری، اما دوست داشتم بیشتر از این ها حواست به برادرت باشد
شاید تقصیر من است که اینهمه برایت از ضریح گفته بودم، اینهمه از پیغامی که می توانستی به ضریح بگویی تا به امام حسین«علیه السلام» ببرد.
اما غصه نخور، مادر به قربان دل مهربانت برود، بابا اشک های تو را دید و قول داد که همین پنجشنبه به شاه عبدالعظیم برویم، آنجا شبیه کربلاست دخترم.
دلبرکم دوباره ماه محرم از راه رسیده است، در این ده روز پدرت گفت چیزی به تو و امیرعباس نگوییم تا هر طور که دوست دارید رفتار کنید، ببینید و یاد بگیرید.
تو شاگرد خوبی هستی، خدا را شکر می کنم که تو و امیرعباس را خدا به ما داده است.
در تمام این روزها پا به پای من به مجلس روضه می امدی و امیرعباس هم به همراه پسرعموهایش به هیات می رفت.
اما شب شام غریبان آمدی و گفتی که این ماجراها که می شنوی از خاطرات کربلا یک جا در ذهنت نمی ماند، مگر می شود کل عاشورا فقط 4 نفر باشند، عباس علیه السلام، علی اکبر، علی اصغر، قاسم و امام حسین علیه السلام.
امیر عباس هم با تو هم کلام شد و گفت که فقط حر و عون و جعفر را می شناسد و کمی از مصائب رقیه و سکینه و حضرت زینب و رباب سلام الله علیها شنیده است.
امدید و مطلب پدرت محقق شد، همین را میخواستیم، بیایید و بخواهید.
از فردا شب که شب سوم شهدای کربلاست، برایتان هرانچه از همراهان عاشورا می دانم خواهم نوشت.
هستی من و بابا، این شب ها برای همه دعا کنید.
آرزوی جان، این مسابقات که برنده بشوی یا نشوی مهم نیست، باید از اینها درس بگیری.
دوست دارم دختر دانایی باشی که از لحظه لحظهی عمرت درس بگیری.
عزیزکم، هر بازیای که انجام میدهی، حواست که باشد، متوجه میشوی که یک درس در آن وجود دارد و برایت مفید است.
مثلا همین مسابقه دو استقامت را دقت کن. کسی نمیدانست که خط پایان کجاست و باید میدویدید، خیلی از رقیبهایت وسطهای مسابقه کلا انصراف دادند و خیلیها هم مثل تو، نَفَست را تنظیم نکردی و حواست نبود، کم آوردید و نتوانستی برنده شوید.
در زندگی هم اگر حواست نباشد و هدفت از زندگی را تنظیم نکنی، نیمههایش کم میآوری و یا ممکن است به خط پایان نرسیده نَفَست تمام شود و ببازی!
مثل ضحاک بن قیس مشرقی که تا آخرین لحظه و در روز عاشورا با امام حسین «علیهالسلام» بود و آخرش فکر کرد که جنگ دارد تمام میشود و امام شکست میخورد، فرار کرد!
البته او دو اشتباه کرد، یکی اینکه نَفَسش را تنظیم نکرد، باید با خودش به نتیجه میرسید که چرا همراه امام آمده است تا میانههای راه کم نیاورد و دوم اینکه اشتباه فهمید. فکر کرد جنگ تمام میشود و امام شکست میخورد، در حالیکه از اول هم امام فرموده بود که شکست ظاهری خواهیم خورد!
نگاه کن دخترم، الان چه کسی معروف است و همه دوستشان دارند، علی اکبر علیه السلام، قاسم علیه السلام یا ضحاک بن قیس؟
ضحاک باخت!
دخترم در این ماه زیاد دعا کن که ایمانمان را نبازیم.
امیرعباس، پسرعزیزم، تو بزرگ شدهای و همپای آرزو پای صحبتهای مادرت نمینشینی.
البته من دوست دارم، من و بابایت این اخلاقت را دوست داریم که همبازیهایت هم مسجدیها هستند و تفریحتان بازیهای دستهجمعی است.
اما امشب میخواهم تو هم باشی، امشب، شب شهادت کسی است که تو هدیهی او بودی. عباس علیه السلام.
ما تو را از او گرفتیم و دوست داریم مثل او امیر بر نفست باشی و عباس شوی.
عباس علیه السلام دلیر و شجاع بود، علمدار حسین علیه السلام بود، میدانی که علمداری را به هرکسی نمیدهند، باید شجاع و دلیر باشی.
چیزی شبیه مبصری است که مبصر هم باید درسش خوب باشد، هم منظم و مرتب باشد، هم قد و بالا داشته باشد تا حرفهای او را گوش بدهند.
علمدار هم اینطور است، باید بتواند بچه ها را به صف کند سقای طفلان کربلا، دلیر بود، شجاع بود، اما وقتی امام حسین، برادرش از او خواست که برود آب بیاورد، بی چون و چرا رفت.
امیر عباسم، آرزوی من و بابایت این است که به علمدار کربلا اقتداکنی، پسرم.
برای تو از عاشورا گفتن سخت است اما تعریف تک تک داستانهای عاشورا سخت تر است.
امشب به مراسم عزاداری رفته بودیم که منسوب به حضرت علی اکبر است، کسی که شبیهترین فرد به پیامبر بود، هم رفتارش هم گفتارش شبیه پیامبر بود.
همین پسرداییات را دیدهای، حرف که میزند، راه که میرود ما یاد آقاجانت میافتیم، گاهی اوقات دور هم که هستیم، میگوییم حرف بزن تا صدای آقاجان برایمان زنده شود.
خودت هم چندباری به من گفتی که وقتی چشمانت بسته بود و او صدایت کرده بود، فکر کرده بودی آقاجان است.
علیاکبر علیه السلام هم اینقدر و صدالبته بیشتر شبیه پیامبرصل الله علیه و آله بود.
میگویند وقتی به میدان رفت، آنهایی که پیامبر را دیده بودند فکر کردند پیامبر آمده، خواستند جنگ نکنند، اما فرماندههایشان نگذاشتند!
امام حسین علیه السلام هم ایشان را بسیار دوست داشت. علی اکبر اما باید به جنگ میرفت، باید از دین خدا دفاع میکرد.
آرزو تاب گفتن لحظه لحظهی ماجرا را ندارم
امشب را بر مادرت ببخش ...