آرزو! تسبیح های مختلف و متنوع زیاد هستند اما جنس بند تسبیح ها یکی نیست، یکی سفت و محکم است و دیگری استقامت کمتری دارد، بعضی ها هم جنسشان خوب است اما دانه های تسبیح مثلا از جنس سنگ است، شیشهِ سنگین است، باعث می شود که بند تاب نیاورد.
اما این دلیل نمی شود که تسبیح را بگیری و با آن زورآزمایی کنی!
دلبرکم تسبیح برای ذکر نام خداست، یادآوری نامش که آرامش بخش دل هاست.
آن تسبیحی که چند روز قبل خواستی از روی طاقچه برداری، قدت نمی رسید که ببینی گیر کرده است و بندش تاب نیاورد و دانه دانه روی زمین ریخت، هرچقدر که دانه ها را جمع کردیم به 100 نرسید.
بابایت گفت یکی جای آن می خریم و با این هر کار دوست داریم بکنیم و من برایت از آن تسبیح قلب درست کردم که هم در دستت باشد و بازی کنی و هم بدانی که اگر با تسبیح ذکر و یاد نام خدای مهربان را بگویی دلت شبیه همین قلب، به همین زیبایی و صد البته ظریفتر و زیباتر خواهد شد.
پرنیای من امروز بر سرمزار عزیزت، تو حواست به اشک های من بود و من دلتنگ او!
دختر زیبای من، زمانی می رسد که انسان باید از اینجا به یک سفر بی بازگشتی برود که فقط باید اعمالش را ببرد.
مثل سفری که چند روز قبل داشتیم. یادت هست، برف باریده بود و ماشین در برف گیر کرد و مجبور شدیم پیاده شویم! هیچ چیزی نمیتوانستیم ببریم، البته خدا با ما بود که همان نزدیکی ها منزل اشنایی پیدا کردیم و تا صبح فرداش مهمان شدیم. این سفر هم همانگونه است اما دیگر اشنایی نیست که پناهمان بدهد، فقط خودمان هستیم و کارهایی که کرده ایم.
اما وجود امام زمان مان می تواند راه گشای مشکلاتمان در دنیا باشد و به او فکر کردن و طبق فرمایشش عمل کردن میتواند راه را از چاه برایمان جدا کند.
دلبرکم از امام زمانت بخواه که همیشه یادش را به تو هدیه کند و همیشه با ذکر نام او اعمال خوب جمع کنی، برای سفری که بازگشتی ندارد.
ملوسکم، به زیارت رفته بودیم و در کنار زیارتگاه مرد عطر فروشی به دستم عطر داد .
گفت این را چهل بار هر روز صبح هم شما و هم همسرتان بزنید تا حاجتی که دارید را بگیرید.
از آنجا تا هتل هرچقدر با پدرت فکر کردیم، دیدیم هیچ حاجت دنیایی ای نداریم.
شما هستید، ما غمی نداریم.
اما حاجت آخرتی آنقدر زیاد است که ماندیم کدام را بگوییم.
پس نیت کردیم که دعای عهدمان را هر روز با این عطر بخوانیم تا به معرفت امام زمان عج نزدیک شویم.
زیبای فراموش نشدنی من، آرزو!
دوست دارم مثل خالهات باشی، هنوز همسری ندارد و مادر نشده است، اما دلش خیلی بچه میخواهد، چند وقتی بود با حسرت به همهی بچه دارها نگاه میکرد.
تا اصرار کرد که عزیزت یا ماها برایش عروسک بخریم اما ما فرصت نکردیم،خودش هم دوست نداشت به این بهانه به مغازه ها برود.
چند روز قبل آویز تلفن همراه دختردایی اش را دید و از او خواست که به او بدهد، او هم داد و عشق خالهات به بچه فروکش کرد!
زیبای من دوست دارم مثل خالهات طمعت به دنیا اینقدر کم باشد و در عوض همت را بگذار برای آخرتت.
برای شناخت بیشتر امامت
برای معرفتت به امام عصرت،عزیزکم.
قلعه ی شادی را یادت هست، همانجا که با شادمانی میدویدی، خوشحال بودی و میخواستی که ما هم با تو بدویم!
البته خدا را شکر که برادرت امیرعباس هست و با تو هم بازیست.
میخواستی تمام وسایل بازی را امتحان کنی و با هر کدامشان یک هیجان عجیبی صورتت را میگرفت که من و بابا حاضر بودیم تمام دنیا را بدهیم تا با این هیجان، تجربههای جدیدی کسب کنی، تجربه کسب کنی، تجربه ی شادیرا!
رفته بودی بالای سرسره و برایمان دست تکان میدادی و من با خودم فکر میکردم که اگر روزی همینطور بروی پیش خدا و برایمان دست تکان بدهی، من و بابایت مثل الان خوشحال خواهیم شد؟
و یا اگر جایمان عوض شود تو خواهی خندید؟
مرگ اتفاق عجیبی است دخترم، چه من باشم یا نباشم، بدان همیشه جواب دست تکان دادنهایت را خواهم داد.