دخترم

برای دخترم آرزو

دخترم

برای دخترم آرزو

امیرعباس

امیرعباس، پسرعزیزم، تو بزرگ شده‌ای و هم‌پای آرزو پای صحبت‌های مادرت نمی‌نشینی.

البته من دوست دارم، من و بابایت این اخلاقت را دوست داریم که همبازی‌هایت هم مسجدی‌ها هستند و تفریحتان بازی‌های دسته‌جمعی است. 

اما امشب می‌خواهم تو هم باشی، امشب، شب شهادت کسی است که تو هدیه‌ی او بودی. عباس علیه السلام.

ما تو را از او گرفتیم و دوست داریم مثل او امیر بر نفست باشی و عباس شوی.

عباس علیه السلام دلیر و شجاع بود، علمدار حسین علیه السلام بود، می‌دانی که علمداری را به هرکسی نمی‌دهند، باید شجاع و دلیر باشی.

چیزی شبیه مبصری است که مبصر هم باید درسش خوب باشد، هم منظم و مرتب باشد‌، هم قد و بالا داشته باشد تا حرف‌های او را گوش بدهند.

علمدار هم اینطور است،  باید بتواند بچه ها را به صف کند سقای طفلان کربلا، دلیر بود، شجاع بود، اما وقتی امام حسین، برادرش از او خواست که برود آب بیاورد، بی چون و چرا رفت.

امیر عباسم، آرزوی من و بابایت این است که به علمدار کربلا اقتداکنی، پسرم.


بی‌تاب

علی اکبربرای تو از عاشورا گفتن سخت است اما تعریف تک تک داستان‌های عاشورا سخت تر است.

امشب به مراسم عزاداری رفته بودیم که منسوب به حضرت علی اکبر است، کسی که شبیه‌ترین فرد به پیامبر بود، هم رفتارش هم گفتارش شبیه پیامبر بود.

همین پسردایی‌ات را دیده‌ای، حرف که می‌زند، راه که می‌رود ما یاد آقاجانت می‌افتیم، گاهی اوقات دور هم که هستیم، می‌گوییم حرف بزن تا صدای آقاجان برایمان زنده شود.

خودت هم چندباری به من گفتی که وقتی چشمانت بسته بود و او صدایت کرده بود، فکر کرده بودی آقاجان است.

علی‌اکبر علیه السلام هم اینقدر و صدالبته بیشتر شبیه پیامبرصل الله علیه و آله بود.

می‌گویند وقتی  به میدان رفت، آن‌هایی که پیامبر را دیده بودند فکر کردند پیامبر آمده، خواستند جنگ نکنند، اما فرمانده‌هایشان نگذاشتند‍!

امام حسین علیه السلام هم ایشان را بسیار دوست داشت. علی اکبر اما باید به جنگ می‌رفت، باید از دین خدا دفاع می‌کرد.

آرزو تاب گفتن لحظه لحظه‌ی ماجرا را ندارم

امشب را بر مادرت ببخش ...

خون پاک

تو که دوسالت شده بود برای اولین بار با عزیزت، به همین مراسم آورده‌بودیمت. دلبرکم، لباس علی اصغر دختر و پسر نمی‌شناسد، برازنده‌ی هر کودک شیعه است. لباس تو هم شبیه همین لباس دخترعمویت سفید، با شالی سبز بر سرت بود.

همین‌جا روی دست‌های عزیزت به ما می‌خندیدی و ما به جگرسوزی رباب سلام الله علیها اشک می‌ریختیم.

این مراسم را چندسالی بیشتر نیست که اجرا می‌کنند، از همه مادران می‌خواهند اگر کودک زیر دوسال دارند بیاورند و این لباس‌ها را برتنشان کنند، برای همدردی با رباب سلام‌الله علیها، که بگویند فرزندان ما هم به فدای حسین«علیه‌السلام».

امروز که زیاد این ماجرا را شنیدی، شهادت علی‌اصغر علیه السلام را می‌‌گویم. شنیدی که در صحرای کربلا وقتی همه شهید شده‌بودند و امام حسین«علیه‌السلام» تنها مانده بود، صدای گریه این بچه تمامی نداشت، بی وقفه گریه می‌کرد، تشنه بود. ‌آب نداشتند که به او بدهند. پدرش، امام حسین«علیه‌السلام» به رباب، مادر علی‌اصغر فرمود که بچه را بیاورد، می‌خواست او را ببرد که دشمنان آب بدهند، بچه بود، هنوز یک سالش هم نشده بود،‌ فرمود با من جنگ دارند، با این بچه که جنگی ندارند، برد.

کاش نمی‌برد

چندلحظه بیشتر طول نکشید، دیگر صدای علی اصغر نمی‌آمد. نامرد‌ها با تیری گلویش را پاره کرده بودند.

امام دست کرد خون گردن علی اصغر را بر هوا پرتاب کرد،‌می‌گویند آسمان خون را برنگرداند.

شاید اگر بر می‌گرداند زمین با اهلش را با خود می بلعید و جهان تمام می‌شد، اما من فکر می‌کنم فرشته ها خون پاک را دیدند دلشان نیامد به زمین برگردانند.

آرزو، علی اصغر که گناهی نداشت، بقیه هم نداشتند، اما اگر دشمنان می‌گفتند شما گناه کارید، علی اصغر که هنوز نمی‌توانست حتی حرف بزند، اما او را هم شهید کردند.

عزیزترینم، میان مرواریدهایی که از چشمانت می‌آید، برای تمام شدن ظلم و جور دعا کن.

 

امانت برادر

امانت برادرامام حسن علیه‌السلام برادر بزرگتر امام حسین علیه السلام چند فرزند کوچک داشت که قبل از شهادت به امام سپرده بود مراقب آن‌ها باشد.

یکی از آن‌ها قاسم علیه السلام بود. قاسم با آنکه سن کمی داشت اما زیاد می‌فهمید.

شبی که همه برای جنگ آماده می‌شدند و امام فرموده بود هر کس نمی‌خواهد جنگ کند برود، امام از قاسم پرسیده بود: مرگ به نظر تو چگونه است؟

آرزو تو هنوز سنت برای تعریف مرگ کم است، مرگ همان که آقاجانت را مهمان کرد، یک دعوت نامه است که آدم را پیش خدا می‌برد برای همیشه. یک سفر بی بازگشت.

قاسم علیه السلام گفته بود اگر در راه خدا باشد از عسل شیرین تر است، یعنی خیلی مرگ در راه خدا را دوست داشت.

امام حسین خیلی خوشش آمده بود، او همیشه به قاسم افتخار می‌کرد.

دخترم، امام نمی‌خواست بگذارد قاسم به میدان برود، می‌گفت یادگار برادرم است، امانت برادرم است، اما قاسم به پیش مادرش رفته بود و گفته بود که امام اجازه جنگ به او را نمی‌دهد، مادرش یک نامه به دستش داده بود.

بابای قاسم، یعنی امام حسن علیه السلام قبل از شهادتش برای امام حسین نامه نوشته بود که بگذار پسرم به جنگ برود.

این‌ها اینقدر بزرگ بودند و زیاد می‌فهمیدند که آینده را می‌دیدند.

زره برای قاسم پیدا نشد، سن قاسم کم بود.

قاسم هم شهید شد. شهیدی دیگر از کربلا.

میان مرواریدهایت دعا کن خدا به همه‌ی آدم‌ها را این عقل را بدهد.

رقیه

آرزو می‌دانستی نام عمه‌ات را آقاجان‌،‌ از نام همین کسی که امشب برایش گریه کردیم، انتخاب کرده‌اند.

نام دختری که در سه سالگی از دنیا رفت. عمه‌ات همیشه می‌گوید «رقیه» از مد افتاده اما نمی‌داند ما چقدر رقیه سلام الله علیه را دوست داریم، هم خودش و هم نامش را و حاجاتمان را که به نذر او می‌گوییم ادا می‌شود.

این نام یکی از دختران امام حسین علیه السلام است که بعد از شهید شدن پدرش همراه اسرای کربلا به شام رفت. عزیز بابا بود، دلش برای بابا تنگ شده بود، عمه هرچه کرد او آرام نشد، آخرش مامورها گفتند چیزی برایش می‌آوریم که آرام شود.

دلبرکم، آن نامردها برای دختر سه ساله، سر بابایش را آورده بودند، می گویند اول، اسرای کربلا، فکر کرده بودند غذاست، چون در سینی ای بود و رویش را با پارچه پوشانده بودند، بعد که پارچه را برداشته بودند، دیدند سر امام حسین علیه السلام است.

رقیه با بابایش خیلی حرف زد،‌ دلش برای او خیلی تنگ شده بود. اما یکدفعه صدایش قطع شد، عمه فکر کرد خوابش برده اما او کنار سر بابا به پیش خدا رفته بود.

امشب اشک‌هایمان را بدرقه راه او کردیم. برای غربتش،‌ غربت او و عمه و همه‌ی اسرای کربلا گریه کردیم.

دختری که بابایی بود، خسته بود، به اسیری برده بودنش و دست آخر در مظلومیت تمام به پیش خدا رفت.

عزیزم، اشک که برای این بانو می‌ریزی، برای ظهور امام زمان دعا کن که بیاید و رنج‌های مردم عالم تمام شود.