قند قندان زندگی، عزیزم، این روزها برای پدر و مادرت زیاد دعا کن، از این به بعد نماز خواندن برایت واجب است، خدا از تو انتظار دارد که هر روز به یادش باشی.
اما نماز خواندن را از بابایت یاد گرفتی، خودت اینطور دوست داشتی، از همان 4-5 سالگی که صدای اذان و اقامه بابا را میشنیدی می دویدی به سمتش، روی شانه های او می نشستی و وقتی به سجده می رفت تازه یاد سرسره بازی می افتادی.
امیر عباس هم نماز را از بابا یاد گرفت، دعا کردن را از من.
آرزوی همه زندگی من، کم کم باید برای ماه مهمانی خدا آماده بشویم و تو باید روزه بگیری، از خدا بخواه که توانش را بدهد، هم به تو و هم به همه سال اولی ها.
دلبرکم برای آرامش دل بابایت هم دعا کن.
همه ما از قبل اماده شده بودیم که به دیدن ضریح برویم، اما یکدفعه امیرعباس تب کرد.
دختر مهربانم، تو مگر برادرت را ندیدی که چقدر مریض است! آن وقت چادر سیاهت را به سر کرده بودی و جلوی در منتظر ما بودی که برای دیدن ضریح امام حسین«علیه السلام» که به شهر مان آورده بودند برویم، خب نمی شد!
می دانم که چقدر امام حسین را دوست داری، اما دوست داشتم بیشتر از این ها حواست به برادرت باشد
شاید تقصیر من است که اینهمه برایت از ضریح گفته بودم، اینهمه از پیغامی که می توانستی به ضریح بگویی تا به امام حسین«علیه السلام» ببرد.
اما غصه نخور، مادر به قربان دل مهربانت برود، بابا اشک های تو را دید و قول داد که همین پنجشنبه به شاه عبدالعظیم برویم، آنجا شبیه کربلاست دخترم.
دلبرکم دوباره ماه محرم از راه رسیده است، در این ده روز پدرت گفت چیزی به تو و امیرعباس نگوییم تا هر طور که دوست دارید رفتار کنید، ببینید و یاد بگیرید.
تو شاگرد خوبی هستی، خدا را شکر می کنم که تو و امیرعباس را خدا به ما داده است.
در تمام این روزها پا به پای من به مجلس روضه می امدی و امیرعباس هم به همراه پسرعموهایش به هیات می رفت.
اما شب شام غریبان آمدی و گفتی که این ماجراها که می شنوی از خاطرات کربلا یک جا در ذهنت نمی ماند، مگر می شود کل عاشورا فقط 4 نفر باشند، عباس علیه السلام، علی اکبر، علی اصغر، قاسم و امام حسین علیه السلام.
امیر عباس هم با تو هم کلام شد و گفت که فقط حر و عون و جعفر را می شناسد و کمی از مصائب رقیه و سکینه و حضرت زینب و رباب سلام الله علیها شنیده است.
امدید و مطلب پدرت محقق شد، همین را میخواستیم، بیایید و بخواهید.
از فردا شب که شب سوم شهدای کربلاست، برایتان هرانچه از همراهان عاشورا می دانم خواهم نوشت.
هستی من و بابا، این شب ها برای همه دعا کنید.
مادر به قربان خنده هایت آرزوی من
مدت ها بود که وقت نمی کردم به اینجا بیایم، کلی به ذهنم فشار اوردم و ایمیل هایم را گشتم تا توانستم رمز عبور را به یاد بیاورم.
می بینی آرزو، گاهی بعضی چیزهاکه یادشان نکنی از ذهنت می روند، تو سعی کن با بدی ها اینطور باشی.
اگر تو و امیرعباس بگذارید سعی میکنم باز هم مرتب بنویسم
ایام عید است همه به دیدن همدیگر میروند و شما بچهها مدام آتش میسوزانید و ما را حرص می دهید. خب کمی ارامتر بازی کنید چه میشود؟
بعد هم که دعوایتان میشود و میزنید زیر گریه، اما امروز بعد دعوایتان به حمیدرضا، پسرخالهات، گفتیم گریه نکن، مرد که گریه نمیکند، تو عسل مامان زدی زیر گریه.
عزیزم ما که میگوییم مرد گریه نمیکند نه اینکه تو که یک خانوم هستی و هر روز بزرگتر میشوی گریه کنی! منظور من و بابایت این است که بر سر موضوعات کوچک گریه نکنی.
مثلا با فرشته دعوایت میشود و سریع میزنی زیر گریه، خب دختر گلم خوب نیست سر این مسائل گریه کنی.
اما نه اینکه اصلا هم گریه نکنی، گاهی وقت ها باید گریه کنی، اصلا خدا گریه را گذاشته برای چند کار.
مثلا بچه که نمیتواند حرف بزند گریه می کند تا به مادرش بفهماند که گشنه است، یا مریض است
گاهی جایی از بدنت زخم باشد و درد بگیرد گریه میکنی هم تو می فهمی هم ما که به کمک احتیاج داری.
بعضی وقتها هم که اشتباه میکنی و ما دعوایت میکنیم وقتی از ناراحتی ما ناراحت میشوی و گریه میکنی ما این گریه ها را دوست داریم ولی دلمان هم نمیخواهد که اینقدر گریه کنی.
عزیزکم ما بزرگترها هم گاهی اوقات باید گریه کنیم. خدا بعضی وقت ها این اشک ها را خیلی دوست دارد.
وقتی اشتباهی میکنیم و از کارمان پشیمان میشویم گریه می کنیم، فقط برای خدا.